"انسان‌های خندان و شاد به خداوند شبیه‌ترند!"

پست های پرطرفدار ۷ روز گذشته

آخرین به روز رسانی دوستان

با پشتیبانی Blogger.
به دلیل مسدود شدن سرور Blog*Spot گوگل توسط جمهوری اسلامی!! مجبور به تغییر سرور شدیم، برای مشاهده جدیدترین پست‌ها به آدرس زیر مراجعه کنید
آدرس جدید ما
http://www.labkhandezendegi.com
منتظر دیدگاه‌های شما عزیزان در سایت "لبخند زندگی" هستیم.
این وبلاگ دیگر فعال نخواهد بود. کلیه مطالب به سایت "لبخند زندگی" منتقل شده است.
شاد و پیروز باشید.

نامه‌ی یک نی‌نی معترض!


آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچهء غیر پاستوریزه ، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشدتون را به سر و صورت حساس من نمالید.

خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای دبی شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود.

پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد! ، مخصوصاً وقتی که چشمهای خود را گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش ” بول بول بول بول” می کند! زهرمار، درد، مرض، کوفت! الهی کف شامپو بره تو چشت! شب بخوابی خواب بد ببینی! جیش کنی تو شلوارت!

مادر محترم! شصت پا وسیله ای است شخصی، که اختیارش رو دارم! لطفاً هرگاه سعی در خوردن شصت پای شما نمودم، گیر بدهید.

آقای پدر! هنگام دعوا با خانوم مادر، به جای پرت کردن قابلمه و ماهی تابه به روی زمین، از چینی های توی کابینت استفاده نمایید! اکشن بودن دعوا به همین چیزاست.

خانوم مادر! از مصرف هله هوله ی زیاد پرهیز نمایید! این عمل نه تنها برای سلامتی شما خوب نیست، بلکه موجب می شود که شیرتان بوی” بچه سوسک مرده” بدهد.

پدر محترم ! شیر مادر برای رشد و تکامل من لازمه و من هیچ علاقه ای به خوردن شیر خشک ندارم! لطفا شما در مصرف شیر مادر محترم با من شریک نشوید.

آقای پدر! کودکان توانایی کافی برای حفظ جیش خود ندارند و این توانایی هنگامی که شما شکم مرا “پووووووف” می کنید به حداقل می رسد! الان بگم که بعد شرمنده تون نشم...
    

بگذار رسم تعظیم مقابل خوبی ها همیشه پایدار بماند


مرد جاافتاده که اخلاق و رفتار سالمی داشت و جزو شاگردان شیوانا بود، با حالتی مردد نزد شیوانا آمد و در مقابل شاگردان گفت: "من همیشه سعی کرده ام در اخلاق و رفتار اصول جوانمردی و انسانی را رعایت کنم و به سمت کارهای ناپسند نروم. اتفاقی برای من و خانواده ام رخ داده که من را در تصمیمی که می خواهم بگیرم دچار تردید ساخته است. قضیه از این قرار است که از دهکده مجاور یکی از جوانان ثروتمند ولی بدنام و شرور به خواستگاری دخترم آمده است. اینکه چرا او از بین این همه دختر، دختر مرا انتخاب کرده، برای من عجیب است. او پسر شروری است و در همان دهکده خودش دخترهای هم فکر و هم رده با او زیادند که آنها همچون خودش شرورند. حال مانده ام چه تصمیمی بگیرم."
شیوانا محکم و استوار گفت: "اینکه کاملا مشخص است! در مقابل انسانهای خوب و سالم همه تعظیم میکنند. حتی آدم های بدکار و بدنام هم وقتی مقابل خوبی می رسند احترام میگذارند و با فاصله عبور می کنند. اینکه آن جوان شرور می خواهد همسرش را از خانواده سالم و خوب انتخاب کند هم به همین دلیل است. که می خواهد در حین ناخنک زدن به دنیای شرارت بهترین ها را از بین خوب ترین ها به عنوان شریک زندگی خودش انتخاب کند. دختر تو هم حق دارد بهترین و سالم ترین انسان را به همسری خود برگزیند. اینکه دیگر جای تردید ندارند. محکم و استوار به درخواست آن جوان جواب منفی بده و بگذار رسم تعظیم مقابل خوبی ها همیشه پایدار بماند."
 

هر روز ما با اندیشه ما شکل می گیرد، نکته این است:"به چه می اندیشی؟"
"وین دایر"
 

هنر ندیدن شکست


خانواده داشت از بازدید شب عید به منزل برمی گشت. پدر رانندگی میکرد. مادر به شیشه جلوی ماشین خیره شده بود و رانندگی پدر را می پایید. من هم که کوچکتر از همه بودم بین خواهر و برادر بزرگتر از خودم وسط صندلی عقب نشسته بودم و از آنجا به چشمان بابا که گه گاه از آیینه عقب را نگاه میکرد زل می زدم و برایش شکلک درمی آوردم!.
اصولا هر وقت از مهمانی برمی گشتیم مادر در وصف حرف ها و رفتارها و حتی سکوت و سکون تک تک حضار در میهمانی کلی صحبت داشت. بی اختیار میان حرف مادرم پریدم و گفتم: "مامان! تو هم به اندازه ما یعنی سه ساعت توی میهمانی بودی! پس چطور است که تو به اندازه سی ساعت در مورد آن صحبت می کنی!" و خنده بابا و برادر گرامی و اخم مامان و پس گردنی خواهرم از پشت به من فهماند که این قضیه مربوط به خانمهاست و ما آقایان باید آن را به زبان نیاوریم. البته ناگفته نماند که بلافاصله با پاشنه پا روی نوک کفش خواهرم یک میخ نامریی کوبیدم تا دیگر ناغافل مرا پس گردنی نزند.
مادر می گفت: "من از این در عجبم که چطور این جناب آقای مدیر شرکت کشتیرانی که دوتا از کشتی هایش همین هفته پیش غرق شده اند انگار نه انگار که شکست مالی داشته و همین طوری یکریز داشت می خندید و لطیفه می گفت و بقیه را به خنده می انداخت!"
نوبت خواهرم بود که بحث را ادامه دهد! او هم با هیجان گفت: "دخترشان را دیدی! گونه سمت چپش توی تصادف یک ماه پیش بریده شده بود و یک چاله بزرگ روی صورتش به وجود آمده بود. اما انگار نه انگار که زشت شده و طوری عادی با همه برخورد می کرد که انگار در اوج زیبایی و سلامت است. من که یک جوش کوچک روی پیشانی ام سبز می شود شب تا صبح خواب توپ پینگ پونگ می بینم. اما او با چه وقار و اعتماد به نفسی در میهمانی حضور یافته بود!
خواهرم ساکت شد. من عمدا هیچی نگفتم. البته معمولا رسم این بود که از بزرگ به کوچک هر کدام یک چیزی می گفتند. و همین باعث شد که چند ثانیه ای سکوتی معنادار بین ما حاکم شود. طوری که بابا از توی آیینه به من زل زد و پرسید: "حالت خوبه بابا!؟"
 و خواهرم با خنده گفت: "به گمانم پس گردنی من محکم بوده و باعث شده زبونش را گاز بگیرد و قورت بدهد" با این جمله همه بی اختیار زدیم زیر خنده!
مامان به بحث خود ادامه داد و گفت: "یعنی شما می گویید آنها متوجه نیستند که این همه اتفاق بد برایشان افتاده!؟"
برادرم پاسخ داد: "چرا متوجه اند، از بس ناراحتند خودشان تظاهر به خوشحالی میکنند تا دیگران مسخره شان نکنند و همین طور از غصه دق نکنند!"
خواهرم در مخالفت با برادرم گفت: "اصلا هم این طور نیست! آنها رفتارشان کاملا صمیمانه  و واقعی و به دور از هر نوع ریاکاری بود. برای همین بود که ما وقتی آنجا بودیم اصلا احساس غریبگی نمی کردیم."
من باز ساکت شدم. بابا گفت: "تو چیز عجیبی ندیدی!؟"
نفسی عمیق کشیدم و گفتم: "چیز عجیبی ندیدم! ولی کلی چیز یاد گرفتم."
مادر که انگار از به حرف افتادن من خوشحال شده بود با ذوق گفت: "چی یاد گرفتی!؟"
گفتم: "یاد گرفتم که اگر آدم بعضی مواقع نیمه بینا باشد خیلی خوب است. یعنی گاهی اوقات بعضی چیزها را نبیند"
پدر خودش بحث را ادامه داد و گفت: "حق با برادر کوچکتان است. این خانواده که ما امروز دیدیم صاحب نعمتی بودند به نام "ندیدن شکست!". تک تک اعضای این خانواده شکست می خوردند اما آن را نمی دیدند. یعنی متوجه نمی شدند که اتفاق غیر عادی که برایشان افتاده همان چیزی است که بقیه مردم به آن میگویند بدبختی و بدشانسی و شکست!! آنها این اتفاقات را فقط یک حادثه معمولی مثل بقیه اتفاقات عالم می دیدند. و به همین دلیل بود که آنها در زندگیشان کاملا شاد بودند. تمام اعضای خانواده دارای تحصیلات عالی بودند. هر کدام یک سرگرمی ورزشی داشتند. در امور مالی همگی خبره و مسلط بودند و از همه مهمتر به آینده هم کلی امید داشتند."
با گفتن این حرف همه در فکر فرو رفتند. حتی خواهرم هم درد پا را فراموش کرده بود و دستش را دور گردن من حلقه کرده بود که مثلا ما با هم رفیق هستیم! اما من زرنگ تر از این حرف ها بودم و چهارچنگولی آماده بودم تا به محض اینکه خواست اشتباهی مرتکب شود با یک فن ترکیبی گاز گرفتن و چنگول زدن خودم را از دست او نجات دهم!! اما او تا رسیدن به خانه هیچ کاری نکرد. غیر از اینکه کفش هایش را درآورد و چهارزانو روی صندلی عقب نشست!!.

منبع :مجله موفقیت ، شماره 162 ، سال 88


وقتی صحنه زیبایی می بینی و از دیدن آن لذت می بری به خودت تبریک بگو. چرا که به غیر از صحنه زیبا ، چشمانی زیبابین و دلی زیبایی شناس نیز در این میان حضور داشته است و آن چشم و دل ربطی به آن صحنه ندارد و  متعلق به توست.

روزی از یک استاد مدیتیشن پرسیدند: چطور می توانید به انجام این همه کار برسید؟ و در آنها موفق شوید؟
او با وجود مشغله ای که داشت پاسخ داد: "وقتی از جایم بلند می شوم، از جایم بلند می شوم! وقتی که راه می روم، راه می روم! وقتی که غذا می خورم، غذا می خورم! وقتی که صحبت می کنم، صحبت می کنم."
کلام او را قطع کردند و گفتند: "خوب ما هم همین کارها را انجام می دهیم، شما چه کار اضافه ای انجام می دهید که موفق می شوید؟"
استاد دوباره جواب داد: "وقتی از جایم بلند می شوم، از جایم بلند می شوم! وقتی که راه می روم، راه می روم! وقتی که غذا می خورم، غذا می خورم! وقتی که صحبت می کنم، صحبت می کنم".
مردم مجددا به او گفتند: "این کارها را ما هم انجام می دهیم."
استاد ادامه داد: "نه!، این طور نیست! شما وقتی نشسته اید، ذهنتان از قبل ایستاده است، وقتی که بلند می شوید، ذهنتان از قبل دویده است، وقتی که می دوید، از قبل به مقصد رسیده اید...
ذهن شما چطور؟ آیا ذهن شما هم پیشاپیش شما حرکت می کند؟

Father and Daugher HD


 فیلم کوتاه بسیار زیبا از "Michael Dudok De Wit"

Father and Daugher HD
      

لحظه‌های برگزیده



عشق مهیا است و تو آن را پس می زنی


چنین آورده اند که مردی به نزد رامانوجا آمد. رامانوجا یک عارف بود، شخصی کاملا استثنایی، یک فیلسوف، و در عین حال یک عاشق، یک سرسپرده.
مردی به نزد او آمد و پرسید: "راه رسیدن به خدا را نشانم بده."
رامانوجا پرسید: "هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای؟"
سوال کننده پرسید: "راجع به چی صحبت می کنی، عشق؟ من تجرد اختیار کرده ام. من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد. نگاهشان نمی کنم، چشمم را به رویشان می بندم."
راماجونا گفت: "با این همه کمی فکر کن. بگرد، جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده، هر قدر کوچک هم بوده باشد."
مرد گفت: "من به اینجا آمده ام که عبادت یاد بگیرم، نه عشق. یادم بده چگونه دعا کنم. شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی، و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی. به اینجا آمده ام که به سمت خدا هدایت شوم، نه به سمت امور دنیوی."
گویند رامانوجا بسیار غمگین شد و به مرد گفت: "پس من هم نمی توانم به تو کمکی کنم. اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی آن وقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. عشق عبادتی است که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده، تو حتی به این چیز سهل و ساده نمی توانی دست پیدا کنی. برای عشق نیاز به تلاش نیست؛ عشق مهیا است، عشق در جوشش و جریان است. و تو آن را پس می زنی."

از زندگی تان لذت ببرید و آن را جشن بگیرید


زندگی بسیار شیرین و هیجان انگیز است. به راستی زندگی ارزش تحسین و ستایش را دارد و باید برای آن جشن گرفت.

1. دست به کارهایی بزنید که تکراری نیستند و قبلا آنها را انجام نداده اید.

2. به مکانهایی بروید که اثری از ساخته های بشر در آن نباشد، چشمانتان را ببندید و به صدای دنیای پیرامونتان گوش فرا دهید.

3. مانند کودک، راحت باشید. گاهی اوقات بدوید، دستانتان را روی نرده ها بکشید و یا حتی مانند بندبازان حرفه ای روی جدول خیابانها راه بروید!

4. به موسیقی هایی که شما را به یاد خاطرات شیرین می اندازد گوش دهید.

5. اشتیاق خود را به زندگی همانند کودک دو ساله ای که یک جفت کفش جدید به پا می کند، ابراز کنید.

6. مانند دوران کودکی خود در چمنزار بدوید و یا حتی غلت بزنید!

پیله ای که باید خود بشکافی


شکاف کوچکی بر روی پیله کرم ابریشمی ظاهر شد. مردی ساعت ها با دقت  به تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه کرد. پروانه دست از تلاش برداشت. به نظر می رسید خسته شده و نمی تواند به تلاش هایش ادامه دهد. او تصمیم گرفت به این مخلوق کوچک کمک کند. با استفاده از قیچی شکاف را پهن تر کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما بدنش کوچک و بال هایش چروکیده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بال هایش را باز کند. اما این طور نشد. در حقیقت پروانه مجبور بود باقی عمرش را روی زمین بخزد، و نمی توانست پرواز کند. مرد مهربان پی نبرد که خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده. به این صورت که مایع خاصی از بدنش ترشح می شود که او را قادر به پرواز می کند.
بعضی اوقات تلاش و کوشش تنها چیزی است که باید انجام دهیم. اگر خدا آسودگی بدون هیچگونه سختی را برای ما مهیا  کرده بود در این صورت فلج می شدیم و نمی توانستیم نیرومند شویم و پرواز کنیم.

بردباری را پذیرا باش


می توانی از هر دگرگونی در زندگی درسی مهم بیاموزی.
در برخورد با هر دگرگونی در زندگی، شاید بگویی که نه تاب نخواهم آورد.
اما می آموزی که کنار زدن مشکلات یکی پس از دیگری، چندان هم دشوار نیست.
دشواری زمانی خواهد رسید که از برخورد با مشکل بگریزی.
آنگاه است که باز می گردد و تو را به مبارزه می خواند.
دگرگونیها گاه بسیار دردناکند، اما به ما می آموزند که می توانیم تاب بیاورم و نیرومندتر گردیم.
هر آنچه پیش آید مقصودی را دنبال می کند، ولی نتیجه کار در دست تو وشیوه مبارزه توست.
خردمندانه زندگی کن.
بردباری راپذیرا باش، و همیشه آماده رویا رویی با دشواریها باش.
"شری.ال.هاووس هولدر"

هیچ راهی به سوی خوشحالی وجود ندارد! خوشحالی، خود راه است!. هیچ راهی به سوی فراوانی وجود ندارد، زیرا فراوانی، خود راه است.
"وین دایر"
 

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...

مهربان باش


مردم اغلب بي انصاف, بي منطق و خود محورند
ولي آنان را ببخش

 اگر مهربان باشي تو را به داشتن انگيزه هاي پنهان متهم مي کنند
ولي مهربان باش

اگر موفق باشي دوستان دروغين ودشمنان حقيقي خواهي يافت
ولي موفق باش

اگر شريف ودرستکار باشي فريبت مي دهند
ولي شريف و درستکار باش

آنچه را در طول ساليان سال بنا نهاده اي
شايد يک شبه ويران کنند
ولي سازنده باش

اگر به شادماني و آرامش دست يابي
حسادت مي کنند
ولي شادمان باش


نيکي هاي درونت را فراموش مي کنند
ولي نيکوکار باش

بهترين هاي خود را به دنيا ببخش
حتي اگر هيچ گاه کافي نباشد

ودر نهايت مي بيني هر آنچه هست
همواره ميان "تو و خداوند" است
نه ميان "تو و مردم"

عشق ، نشاط ، تنهایی


وقتی که عاشقید نیاز مبرمی پیدا می کنید که تنها باشید. فقط از طریق عشق است که این نیاز تولید می شود.
وقتی که تنها هستید بزودی می خواهید عشق بورزید.
عشاق به هم می رسند و از هم دور می شوند و این نواخت طبیعی زندگی است. دور شدن خلاء عشق نیست، بلکه دور شدن، به دست آوردن تنها بودن مجدد شماست، و زیبایی و شادی آن.
همین که سرشار از شادی و نشاط شدید، نیاز ذاتی برای سهیم کردن دیگری احساس می کنید. کسی قادر نیست شادی و شعف را در خود نگه دارد. آن شعفی که بتوان نگهش داشت، چندان ارزشمند نیست. شعف بزرگتر از شماست، بنابراین نمی تواند توسط شما حبس شود. سیل است، قابل مقید کردن نیست. باید برگردید کسانی را پیدا کنید تا بتوانید آنها را در این شعف سهیم کنید.

"آچاریا فیلسوف معاصر هندی"

لحظه‌های برگزیده



اول محو شو بعد کمک کن


مرد پیر و جاافتاده ای نزد شیوانا آمد و به او گفت : "سن و سالی از من گذشته و تصمیم گرفته ام به مردم کمک کنم تا نیکی بیشتری از من باقی بماند. دختر جوانی در همسایگی ماست که پدر و مادرش را از دست داده و مال و اموالی هم ندارد. برای اینکه بی سرپرست نماند و بتواند از زندگی بهره مند شود قصد دارم او را به همسری خود برگزینم. اما اختلاف سنی زیاد بین من و او مرا نگران ساخته است و از شما می خواهم با دختر صحبت کنید و او را راضی کنید تا من به او کمک کنم!؟"
شیوانا با چشمانی متعحب به مرد پیر خیره شد و گفت: "تو اگر واقعا می خواهی به این دختر بی سرپرست و همینطور بقیه جوانان نیازمند این دهکده کمک کنی، اول سهم خودت را از ماجرا بیرون بکش و بعد کمک کن!
توصیه میکنم که با ثروت زیادی که داری مقدمات ازدواج و تشکیل خانواده و یافتن شغل را برای آن دختر و پسر جوانی که سراغ دارد فراهم کنی و با این کار دو نفر را به سعادت برسانی. چیزی که تو اسم کمک به دیگران روی آن گذاشته ای، کمک و مساعدت به خودت است و تو منفعت خودت را در زروزق کمک به دیگران پنهان کرده ای. نیاز روحی و سنی و طبیعی آن دختر جوان به یک همسر جوان هم سن و سال خودش با افکار و روحیاتی مشابه خودش است نه با تو که پیر و فرسوده شده ای و ده ها سال از او فاصله داری! از این به بعد دیگر سراغ من نیا و هر وقت هم خواستی به کسی کمک کنی اول سهم خودت را محو و نابود کن و بعد به دیگران کمک کن!".

به پیرامون خود نظری بیفکنید
کسانی را می بینید که به عشق شما نیاز دارند
این عشق را نثار آنها کنید
در آن لحظه شما رحمتی برای آنها می شوید
و خداوند لبخند می زند

"باربارا دی آنجلیس"
 

مادر بودن


به من گفته بودند عشق را در جایی می توان یافت که زندگی باشد، که زیبایی باشد.
گفته بودند عشق در روییدن است، در دل سپردن.
و من به جستجوی عشق برآمدم و آن را در رویاندن دیدم، در زندگی بخشیدن.
عشق را در جان کسی یافتم
که وجودش را فداکارانه، ایثار کرد
تا تجسم عشقش، خورشید تابناک حیات دیگری باشد.
آن کسی که تمام شادی های دنیا را در شنیدن ضربان های قلب کودکش خلاصه کرد.
کسی که خداوند ماهتاب عشق در زمینش نامید.
من، عشق را در تلالو چشمان کسی یافتم
که اولین گام های کودکش را به تماشا نشسته بود.
عشق را در دستان لرزان کسی دیدم
که پیشانی تب دار فرزندش را نوازش می کرد.
من، عشق را در آغوش گرمی دیدم
که همواره، گرم و گشوده و پذیرا است.
و قلبی که هرگز از تپیدن، تنها برای دیگری باز نمی ایستد.
آری، عشق، منتهای عشق، این است:
فرشته بودن اما بال های خود را به دیگری بخشیدن.
عشق این است:
مادر بودن...

"هلیا مقصودی"
 

دو راهب


دو راهب از ميان جنگل مي گذشتند كه چشمشان به زني زيبا افتاد كه كنار رودخانه ايستاده بود و نمي توانست از آن عبور كند. راهب جوان تر به خاطر آن كه سوگند عفت خورده بودند، بدون هيچ كمكي از رودخانه عبور كرد اما راهب پير تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشكر كرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند. راهب جوان در سكوت، مرتب اين واقعه را براي خود مرور مي كرد: «چگونه او اين كار را انجام داد؟»
اين را راهب جوان با عصبانيت به خود مي گفت: «آيا سوگند را فراموش كرده است؟»
راهب جوان هر چه بيشتر فكر مي كرد بيشتر عصباني مي شد و در ذهن خود با اين موضوع مي جنگيد: «اگر من چنين كاري را انجام داده بودم حتما" توبيخ مي شدم، اين براي من غير قابل هضم است.»
او به راهب پير نگاه كرد تا ببيند آبا او از كار خود شرمنده است يا خير، ولي مي ديد كه راهب پير خيلي راحت و خونسرد به راه خود ادامه مي دهد. نهايتا" راهب جوان نتوانست بيش از اين طاقت بياورد و از راهب پير پرسيد: «چگونه جرأت كردي به آن زن نگاه كني و او را در آغوش بگيري و حمل كني؟ مگر سوگند را فراموش كرده اي؟»
راهب پير با تعجب به او نگاهي كرد و سپس با مهرباني به او گفت: «من همان موقع كه او را بر زمين گذاشتم ديگر حمل نكردم ولي تو هنوز داري او را حمل مي كني.»
 

در زندگی ات وقت بیشتری با آدم های بالای هفتاد و بچه های زیر شش سال بگذران.

جعبه خالی


در شهری دور افتاده خانواده فقیری زندگی میکردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود. چون همان مقدار پول هم به سختی به دست می آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود. صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت : بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد : مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت : بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوص هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.

حاصل اعتقاد یک کودک
به این که خورشید
هیچ گاه دلش را نمی شکند...
میلاد یک آدم برفی ست!!!

"میلاد تهرانی"

تا می توانید رویاهای بزرگ ببینید. فراتر از همه آسمان ها. رویا بینی و آرزو کردن حق هر انسانی است. پس چرا باید خودمان را به رویاهای کوچک راضی کنیم. پس تا می توانید رویاهای بزرگ ببینید.
 

لحظه‌های برگزیده

به خاطر خودت عاشق باش


مردی جوان پریشان و آشفته نزد شیوانا آمد و با حالتی زار و به هم ریخته گفت: "به هرکسی محبت میکنم جوابم را با گستاخی و بی احترامی می دهد و از مهربانی من سوء استفاده میکند و نمک می خورد و نمکدان می شکند. شما بگویید چه کنم! آیا طریق مهر و محبت را رها سازم و همچون خود آنها بی رحم و خودپرست شوم و به فکر منافع خودم باشم؟!"
شیوانا با لبخند گفت: "وقتی کسی به دیگری محبت می کند و در حق انسان های اطراف خودش مهربانی و شفقت به خرج میدهد این کار را فقط به خاطر آنها انجام نمی دهد بلکه اولین فردی که از این عمل مهربانانه نفع می برد خود شخص است که احساسی آرامبخش و متعالی وجودش را فرا میگیرد و برکت و شادی و عشق در وجود و زندگی او گسترش می یابد. اگر آنها جواب محبت را با فریب و دغل می دهند و از مهربانی تو سوء استفاده می کنند، تو هرگز نباید فضای پاک و آرام و باصفای دل خود را به خاطر افرادی این چنینی تیره و تار کنی. هرچه اطراف تو را فریب و نیرنگ بیشتر فرا گرفت تو به خاطر خودت و به خاطر آرامش و تعالی روح و روان خودت عاشق تر بمان و چراغ مهربانی را در دل خود خاموش نکن. در واقع به خاطر خودت هم که شده همیشه عاشق بمان!"

خداوندا؛ مرا راهنمایی و حمایت فرما تا با آرامش و مهربانی به دیگران احساس خوب رهایی و بخشش را هدیه دهم و به من بیاموز تا حامی دیگران باشم، منضبط و راستگو و با همه در صلح و سازش.

"آناهیتا مافی"

انتخاب ها و هدف هایتان را درست مشخص کنید و به سوی آنها حرکت کنید. راست و مستقیم این مسیر را بپیمایید و به سادگی جلو بروید: قدم به قدم، بدون شتابزدگی. به این ترتیب شما میتوانید در طول این سفر، از مشاهده زیبایی های مناظر و حس و حال درونی و پیشرفت های خود لذت ببرید.

اگر امروز نتوانید احساس خوشی کنید، چرا فکر میکنید فردا می توانید؟        "کن کیز"

لحظه‌های برگزیده


تنها دلیل این که چرا شما هم اکنون، خوشی و سعادت را تجربه نمی کنید این است که فقط به آن چه که ندارید فکر می کنید و دائماً بر آنها تمرکز دارید.
 

عشقی براي تمام عمر


پيرمردي صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد. عابراني که رد مي‌شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: بايد ازتو عکسبرداري شود تا جايي از بدنت آسيب نديده باشد. پيرمرد غمگين شد و گفت عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست. پرستاران از او دليلش را پرسيدند. پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي‌روم و صبحانه را با او مي‌خورم. نمي‌خواهم دير شود! پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي‌دهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي‌شناسد! پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي‌رويد؟ پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من که مي‌دانم او چه کسي است...!
 

عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی

شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند. همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد. یک روز در حین پیاده روی یکی از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:" عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!" شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت:" این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند. اما این همه عشق نیست. بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند، دارد به آن عمل می کند. بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟" مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت:" به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم. بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم. من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد، بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم. " شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:" دقیقا این معنای عشق است. مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است."
به دلیل مسدود شدن سرور Blog*Spot گوگل توسط جمهوری اسلامی!! مجبور به تغییر سرور شدیم، برای مشاهده جدیدترین پست‌ها به آدرس زیر مراجعه کنید
آدرس جدید ما
http://www.labkhandezendegi.com
منتظر دیدگاه‌های شما عزیزان در سایت "لبخند زندگی" هستیم.
این وبلاگ دیگر فعال نخواهد بود. کلیه مطالب به سایت "لبخند زندگی" منتقل شده است.
شاد و پیروز باشید.